نوشته اصلی توسط
فریب
سلام من یکسال و یک ماهه که ازدواج کردم من شدیدا به پدر و مادرم وابسته ام بعد از ازدواج دوری ازشون خیلی برام سخت گذشت الانم هرجا که میرم حتی خونه ی فامیلهای همسرم یه کنج میشینم و نمیتونم باکسی رابطه برقرار کنم همش میگم کاش مامانم پیشم بود حتی نمیتونم حرفی توی جمع بزنم از خانواده ی همسرمم بدم میاد چون مدام تیکه میندازن بهم و متاسفانه من نمیتونم جوابی بهشون بدم و همش حرص میخورم حتی گریه ام میگیره جدیدا خیلی راغب شدم به تنهایی همش دوس دارم تنها باشم نه جایی برم نه کسی بیاد خونمون و تو تنهایی افکار منفی میاد سراغم همش از این میترسم که اگه خدایی نکرده یه روز پدر و مادرم نباشن من چیکار باید بکنم احساس میکنم شوهرمم تکیه گاه خوبی نیس برام یعنی اگه پای من و خونواده اش وسط باشه حتما پشت منو خالی میکنه همیشه حرف و درخواست اونا در اولویت قرار داره براش همیشه طرفدار اوناس از درون دارم داغون میشم این افکار از دست دادن پدر و مادرم و تنهاییم اذیتم میکنه با کوچکترین حرفی ناراحت میشم و اشکم درمیاد میگم کاش مامان و بابام کنارم بودن خواهش میکنم کمکم کنید کل سیستم بدنم بهم ریخته